یک سالگی

دنیا صدای گریه کودکی را شنید

که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است

امروز را با هم لبخند میزنیم  

تولدت مبارک رهامم  

 

 

۱۷ ام دیماه سال ۱۳۸۷ توی سرمای زمستون، سوار بر یه دونه برفی از اون بالا بالاهای آسمون، اومدی تو آغوش مامان سعیده و بابا مسعود.  

زندگی هممون رو تغییر دادی. ماهِ کوچولو

ایستادن

 سلام 

دیشب رهام نفس لحظه ای موتورش رو رها کرد و ایستاد.   

خودش تعجب کرده بود و به پاهاش نیگاه می کرد. 

آخر هر ماه و شروع ماه بعد همیشه با یه پیشرفت بوده واقعا جالبه.  

دیشب رفتیم خونه مادرجون رهام (از اول محرم به خاطر دیسک کمرش استراحت مطلق بود، دیشب به لطف خدا دیدم رو پاهاش بدون تکیه گاه ایستاده و شامی مهیا کرده خیلی خوشحال شدم) آقا رهام خودشون رو به سبیل بابابزرگشون آویزون کرده بودن و تا چند تار از جا درنیاورد آروم نشد. طفلک بابام حسابی باهاش بازی کرد و بهش میدون داده بود تا ۶۰ دفعه این نیم وجبی بکوبه دو دستی رو پیشونیش و بخنده. بابام می خندید و می گفت تو عمر ۷۰ ساله ام کسی جرات نکرده بود همچین کاری با من بکنه. حسابی جای دوربینم خالی بود. خدا هر دوشون رو واسمون حفظ کنه. مامانم می گه بابات مثل فرشته است واسم، همچین دور می گرده و مثل سرباز منتظر بهش یه دستور بدم.  ماهن هر دوشون.

دو عکس آوردم: 

اینجا رهام غرق در دیدن سی دی مورد علاقه اش (با نی نی ۱) هستش. تا دو سه ماه پیش فقط سی دی کودکستان نسرین ۱ رو می دید. 

توی هر دو عکس محو تماشای کارتونشه.

 

 چ 

جدیدا با غذای خودش و غذای ما اینجوری می کنه.

 

اومدیم پیشواز تولدت ستاره کوچولو 

شعری برای تولد رهام نفس

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک

میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا

و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما

تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز

از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا

یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن

یکی به نیت تو یکی از طرف من

الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم

به خاطر و جودت به افتخار بودن

تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی

با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی

ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس

تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس

تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن

همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس

واسه تولد تو باید دنیا رو اورد

ستاره رو سرت ریخت تو رو تا اسمون برد

اینا یه یادگاری توی خاطره هاته

ولی به شوق امروز می شه کلی قسم خورد

تولدت عزیزم پراز ستاره بارون

پر از باد کنک و شوق ،پر از اینه و شمعدون

الهی که همیشه واسه تبریک امروز

بیان یه عالم عاشق ،بیاد هزار تا مهمون

خاطره

سلام 

دیروز با موافقت مسعود در مورد نگهداری رهام بهمراه دوستانم رفته بودم استخر، وقتی برگشتم خونه شده بود ..... اوه اوه 

دقیقا لحظه ورودم به خونه پدر و بچه سر قوطی سرلاک با انگشتا و صورت پر بودن. 

نمی دونم با نمک دون چی کار می کردن همش رو چپه کرده بودن رو فرشا. 

رهام موشی هم رفت سمتشون تا اونا رو از روی فرش لیس بزنه. 

دفعه قبل که رفته بودم بچم خوابیده بود این دفعه نمی دونم چرا نخوابید. 

چشمتون روز بد نبینه تا ۹ شب نخوابید. 

منم که چشمام از خستگی باز نمی شد. خلاصه اینکه منو رهام خوابمون برد. تشنم شد یه پارچ آب بالا سرم بود یه کم آب داشت منم سر کشیدم. اخمامو تو هم کردم رو به مسعود گفتم تو خجالت نمی کشی آب لوله (تو شهر ما از آب شهری واسه خوردن استفاده نمی کنیم آب شیرین و تصفیه شده داریم) رو دادی به رهام. اونم چشماش گرد شد گفت اونا رو خوردی؟ گفتم آره. 

گفت: رهام دستای نمکیشو تویه اونا شسته. 

الان دیگه این آب حسابی جذبم شده.  همچین لپام انگار قرمز شده.

یادمه کوچیک که بودم رفته بودیم کوه با داداشها و بابا جان. تشنه ام شده بود بابام گفت از اونجا یه جوی آب هست آب از دل کوه میاد برو بخور. 

با تفاوت ۱۰۰ متر آبی رو خورده بودم که از اونور سد جایی که همه آبتنی می کنن اومده بود. همه رو بالا آوردم. تا مدتها کف اتاقم تو کما بودم.