شب چله

 سلام دوستان 

اگه از حال ما جویایید همه خوبیم. 

5شنبه غیبت کردم چون رهام کوچولو مشکوک به سرماخوردگی شده بود یعنی آب ریزش بینی و چشم داشت. مامانشم کنارش موند و مراقبتش کرد تا خوب خوب شد. 

الان هم مثل مامان و بابا رفته اداره (همون خونه مامانیش). 

از شب چله بگم که قرار بود خونه خاله من برگزار بشه اونم 5 شب زودتر (بخاطر ایام سوگواری). منم که کلی منتظر همچین شبی بودم تا یه کم از غصه دربیام. جاتون خالی آبریزش آقا رهام و بی تابیهای (همون غرغر) بابای بچه شده بود سورپرایز اون شب. خلاصه اینکه ساعت ده و نیم که تازه می خواست مراسم شب چله شروع بشه مامان رهام بیچاره ساک بچه رو بست و راهی خونه شد.  

یعنی زمانیکه فامیل به نوای دفها گوش می دادن ما تو رختخواب بودیم. 

ای بی خیال ایشالله سال دیگه. 

یه اتفاق ناگوار هم که حسابی هممونو ناراحت کرد درگذشت یهویی دایی نازنین جون (دختر دایی رهام) بود. منکه خودمون داغدیده ایم می فهمم چقدر سخته (درگذشت خانم داداشم و پسر کوچولوش). 

چند عکس از هفته گذشته نفسم گذاشتم:

 

 

   نمی دونم چرا رهام دستشو از روی سر این بیچاره برنمی داره. چه جذابیتی دیده نمی دونم!!!

  

  

 

 

 

آهان داشت یادم می رفت دیشب هم آقا رهام ساعت 1.5 با کلی جیغ و داد بیدار شدی تا حدودای سه ما رو چشم به قالی نیگه داشتی. صبح هم با کلی خستگی اومدیم اداره. 

تا بعد

بی خوابم

سلام 

می خوام به یه چیزی اعتراف کنم. 

از دست این رهام. 

از چند ماه آخر بارداری تا حالا یادم نمیاد یه خواب درست حسابی کرده باشم. منظورم از درست حسابی یه خواب یه ساعت یا دو ساعت پیوسته است، نه بیشتر. 

امروز صبح که از بی خوابی حالت تهوع دارم. چرا نمی خوابی مامان جان! اینجوری خودتم غصه می خوری. 

خیلی خسته ام. کوفتم. انگار یه ۱۸ چرخ زده بهم و در رفته. 

آخ یکی می بود این رگهای گردن منو حال می آورد. خشک شدن همشون. از یه طرف پشت کامپیوتر نشستن تو اداره، از طرفی بی خوابی ها. 

می خوام بخوابم ولی نمی تونم. 

دلم خنک شد رهام. 

بزار همه بدونن با من چی کار می کنی. 

خیلی دوستت دارم دونه برفم ولی هوای منو بیشتر از اینا داشته باش مامان جان. 

بخدا جای دوری نمی ره. 

الان که دارم اینو می نویسم ۳۰-۲۰ خمیازه کشیدم. به قول همکارم چشمام دارن می رقصن.  

امروز هیشکی رو دوست ندارم.

ابطال پست گذشته

 

سلام دوستام 

از همتون عذر می خوام که نگرانتون کردم. اوضاع خوبه. یه دو روزی افسرده شده بودم به لطف خدا الان خوبم. 

راستی عمو مجید واقعا فکر می کنی می تونی رهام رو نگه داری؟!!! از من که فقط یه ربع طاقت بیاری. اینقد فضولی یاد گرفته که واویلا می کنه. طفلک مامان بزرگش نمی دونم صبحا باهاش چه می کنه البته خوب لطف عموهاش و بابابزرگش کم نشه. دست همشون درد نکنه.