دعوتی

دیشب دایی جواد تالار ارتش دعوتی داشت.  

لذتی بردی که نگو.  

آی راه رفتی 

از این ور 

به اون ور .... 

از اون ور  

به این ور ............ 

عکساشم میارم.  

الان همرام نیست. 

راستی امروز قرار ِ ببرمت دکتر. 

فردا می گم جوابش چی بود. 

اینم عکسی که رهام نفس با نازنین موشه گرفتن.

 

قربونت برم با اون کلاه ِ ناژژژژژژژت!!! 

 

یه هات کیس!!! 

تیب

رهام

سلام 

امروز صبح از خواب که پا شدی یهو شروع کردی به تیب تیب گفتن. بابا اومد ببینه منظورت چیه! 

دیدیم سر کیفت نشستی، اول فکر کردیم منظورت زیپ ِ ، اما چشممون که به سیب داخل کیف افتاد خندمون گرفت. اولین بار بود که سیب گفتن رو خودت اعلام کردی. 

دندونای هفتم و هشتمت هم حسابی می درخشن. خیلی خوب با تلفن صحبت می کنی یعنی الو می گی و باقیش رو هم به زبون خودت ادامه می دی.  

حالا دیگه کفش پات می کنیم و پیاده روی روزانه بیرون خونه داری. 

چون بزرگ شدی و ترست از راه رفتن ریخته، کفشایی که عمو محمود سال اول از ایتالیا آورده بود رو پات می کنم. خوبیش به اینه که دیگه از پات در نمیاد و سوت سوت هم نداره.  

لجبازی های همیشگی

سلام گلم   

سه شنبه تصمیم گرفتم واسه چهارشنبه مرخصی بگیرم چون هم آخر سالی شده و مرخصیم می سوزه و هم عقدکنون دایی جواد ِ. 

شب چهارشنبه که حسابی آق بابات از خجالتم دراومد. هنری بخرج داد که هیچ گوشه ای از دنیا کسی بکار نبرده. البته همه هنرهاش بی نظیرن. جالب تر فراموش کردن فوری حادثه آفرینیشه. 

چون خیلی هضم کارش واسم سنگین بود خواستم اثری ازش (اینجا) بجا بزارم خودت ازم بپرس تا واست بگم. چون اگه اینجا توضیح بدم ممکنه دیگه هیچ کس سراغمون هم نیاد. 

دم غروبی آماده ات کردم باهم رفتیم عروسی (دایی جواد متاسفانه دو سال پیش طی حادثه ای خانوم و پسر کوچیکش رو از دست داد). یه جشن ساده و کوچیک بود. خودمون و خودشون. 

امیدوارم به خیری و خوشی عمری در کنار هم زندگی کنن. واسه فرزانه و فرزاد عزیزم (بازماندگان حادثه) آرزوی بهترین لحظات رو دارم.  

این عکس هم از همون مجلسه با اون کباب خوردنت آبرو لشکر رو بردی

 

لحظاتتون پر از پروانه های شادی  

ناهار پنج شنبه هم بابات، مامان بزرگ و بابابزرگ رو دعوت کرد. به خوبی گذشت. مامان بزرگ ازم خواست ببرمت خونه مامانیت تا ببیندت، حتما دلش واست تنگ شده. ما هم رفتیم و شامی دور هم بودیم و برگشتیم. واسه ناهار جمعه دعوتشون کردم ولی قبول نکردند. صبح جمعه حاضرت کردم زدیم بیرون. تا یه جای پارک پیدا کردیم بریم نمایشگاه تو خوابت برد. با این حال بغلت کردم و بردم داخل. یه دوری زدیم بدون هیچ خریدی خارج شدیم. ناهار رفتیم خونه مامانیت. تا عصر اونجا بودیم و حسابی همه خوابیدن ولی منو عمو امین بیدار بودیم. تا اینکه خاله حلیمه (دختر داییم) زنگ زد گفت می خواد بیاد خونمون. منم به محضی که بیدار شدی لباس تنت کردم و رفتیم خونه. 

قرار شد دایی رضا (دایی من) و خونواده اش با خاله نرجس و مامان بزرگ گلم شب نشینی بیان پیشمون. یه کیک پختم و تمیزکاری کردیم آماده رسیدن مهمونا شدیم. اومدن و حسابی با امیر دایی بازی کردی. 

به خودم هم خوش گذشت فقط چشمام بخاطر بی خوابی خیلی خسته بود. دو شب قبلش تو خواب گریه می کردی و بد خوابی می کردی. میونت با شیشه خیلی بد شده همش به من آویزونی. قصه ام شده سر ۲ سال کی می تونه از شیر خوردن جدات کنه؟!!! 

نباید حرف دیگران رو گوش می کردم سر یه سال باید ترکت می دادم. 

نمی دونم الان که دارم این یادداشت رو می نویسم احساس می کنم تشنه ای!! 

بهتر یه زنگ به مامانیت بزنم خیالم راحت شه. 

تا بعد