امان از درد جدایی ...

سلام  

رهام جونم دیگه ۶ ماهه شده هم غصه واکسن شش ماهگیشو دارم هم جدا شدن ازش و رفتن سرکار . روز هفدهم تیر ماه فرا رسید با مامان بزرگش و بابایش رفتیم واسه واکسن زدن. 

آقاهه اصلاْ حواسش نبود تو دلمون چی می گذره با خیال راحت اولین سوزنو فرو کرد  جیغ رهام رفت فضا! دوّمی رو فرو کرد اوضاع بدتر شد همینطور که با دوستش تعریف می کرد قطره رو ریخت تو دهن رهام. 

وااااااااای که چه حرصی خوردم از دست اون آقاهه با اون خونسردیش. با این حال جلوی خودمو گرفتم تا چیزی نگم

رفتیم خونه خودمو واسه یه روز سخت آماده کرده بودم. امّـــــــــــــــــــــــا... 

جاتون خالی صدای رهام در نیومد اینجوری بود که  به جون همون آقاهه دعا کردم بنده خدا دستش خوب بود.  

 

این غصه که به خیر گذشت حالا روز جدا شدن از شاه پسر فرا رسیده، برعکس بابای بچه رفته ماموریت و من تنهام. هیچی دیگه رفتم رهام رو تحویل مامان بزرگش دادم و راهی اداره شدم. 

مامان بزرگش هم که ماشالله حسابی تحویلش گرفته بود.

الان که ۱۷ ام مرداد هستش و من هیچ نگرانی واسه نگهداری رهام ندارم. همین جا جلوی همتون از مامان بزرگ و بابا بزرگش تشکـــــّر می کنم. امیدوارم بتونم جبران کنم

  

 

ورودت رو به ۸ ماهگی تبریک می گــــــــــــــــــــــــــــــــم، نفسم.  

یه یادآوری: اگر قبل از هر کاری با انگشت آروم بزنی رو مغزت، آخر کار مجبور نمی شی با مشت بکوبی تو سرت. 

نظرات 5 + ارسال نظر
خاله ساره یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام سعیده جون خیلی وبلاگت قشنگه من از خداوند برای تو و رهام قشنگت بهترینها را خواستارم .

مریم دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام سعیده جون
دست نوشته هات خیلی با احساسه .منو حسابی برده تو حس
امیدوارم روزهای خوشی رو باهم داشته باشین.

مسعود دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ب.ظ

تقدیم به همسرم

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است .


علی دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ب.ظ http://fun4all.blogsky.com

سلام به مادری مهربون که اینقدر فرزندش رو دوست داره.
وب خیلی قشنگی دارید.و کودک بامزه.ماشاا...
امیدوارم شاهد بال و پرگرفتن و رشد و موفقیت روزافزونش باشین.
ومثل من یادش نره که چقدر مادرش بهش اهمیت میداده و دوستش داشته.
بدرورد تا درودی دیگر.
راستی بازم منو خبر کنین تا بیام عکسهای قشنگش رو ببینم.

محمود شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:45 ب.ظ

hi Saideh,

How are you? Fantastic. He is so cute. How's Life? congradulation for you weblog. ROHI is so mean.
I will call u soon,
AMOO Mahmoud , Italy

سلام عمو محمود
خیلی دلمون واست تنگ شده. زودتر بیا. رهام حسابی بزرگ شده.
مواظب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد