خانه عناوین مطالب تماس با من

لبخند رهام

لبخند رهام

درباره من

................................. ادامه...

پیوندها

  • روایت بندگی
  • به سلامتی ِ ...
  • تو ندیدی مرا
  • ۸۸.۰۸.۲۳
  • من مادرم
  • خاطره شد
  • زنی را می شناسم من

برگه‌ها

  • روایت بندگی
  • به سلامتی ِ ...
  • تو ندیدی مرا
  • سپاس
  • ۸۸.۰۸.۲۳
  • من مادرم...
  • زنی را می شناسم من

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بازگشت
  • یه مادر
  • دنبالم بیاین
  • پایان
  • با نام خدا روزمون رو آغاز می کنیم.
  • بوستان موزه
  • دغدغه
  • ای خدا!!!
  • رهامٌ عشق است!
  • سیزده بدر
  • HaPpy BiRtHdAy
  • ؟؟؟؟؟؟
  • سال ببر
  • آخرین پست سال ۸۸
  • عشق کلید

نویسندگان

  • من 115

بایگانی

  • اردیبهشت 1395 1
  • آذر 1394 1
  • شهریور 1389 1
  • فروردین 1389 10
  • اسفند 1388 11
  • بهمن 1388 15
  • دی 1388 18
  • آذر 1388 8
  • آبان 1388 13
  • مهر 1388 10
  • شهریور 1388 13
  • مرداد 1388 14

آمار : 64578 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بازگشت سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1395 11:18
    سلام بعد از یه وقفه طولانی به نظرم رسید از پرشین بلاگ برگردم اینجا و ادامه بدم. مدتیه اونجا وبلاگم قاطی کرده. برگشتم با یه فرهام ویه افرای زیبا تا از روزهایی بنویسم که بین ما 5 نفر مشترکن.
  • یه مادر سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 11:19
    سلام رهامم خوبی عمر مامان؟ الان که این پست رو میزارم، محل کارم هستم و تو در کلاس لجباز شدی، ناراضی شدی، از من دوری، سخت تر از گذشته توجه ات بهم جلب می شه. اما هنوز تو رو پشتوانه ی خوبی واسه آینده ی خودم می دونم. هنوز روی عاطفه ات حساب می کنم. پسر بزرگ من، همراه هفت ساله ی من. دوست دارم با عشق درس بخونی، دوست دارم با...
  • دنبالم بیاین یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 08:53
    سلام دلم حسابی هوای اینجا رو کرده بود. دنیای سبز گل پسرم. مدتهاست اینجا رو تعطیل کردم و اینجا مخفی پسر ادامه دادم.
  • پایان سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 13:16
    این وبلاگ بدلیل برخی برداشت های سوء خانوادگی تعطیل اعلام می شود. می تونین بگردین و مکان جدیدمون رو پیدا کنین
  • با نام خدا روزمون رو آغاز می کنیم. دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 08:11
    سلام دیروز بعد از ظهر واست سوپ درست کردم شب که رفتیم خونه سعید پسر عمه من، کمی سوپ آوردم همونجا خوردی. برگشتنی یادم رفت شام بخورم. خوابم گرفته بود ولی از طرفی بخاطر گرسنگی خوابم نمی برد. حوصله غذا گرم کردن نداشتم فکر می کردم اگه گرمش کنم شروع بخوردن کنم سنگین می شم و باید تا صبح مــــــَـــلّق بزنم. دو تیکه کیک از تو...
  • بوستان موزه یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 08:08
    سلام رهامم سلام نفسم قربون اون چشمای گردت. دیروز عصری با بابات خوابیده بودی منم تو آشپزخونه کیک درست می کردم از این فر لعنتی هم دو جای دستم سوخت. مهم نیست عوضش خوب کیکی شد. بابات که یهو رفت بیرون. اومدم پیشت که صدای زنگ شد. مامان بزرگت بود. با صدای زنگش بیدار شدی. هم تو از دیدنش خوشحال شدی و هم اون. کمکم کرد خونمو...
  • دغدغه شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 11:58
    سلام سلام چطوری مامانی خوفی نفس؟ منم خوبم یه دغدغه دارم. یه پول کثیف! نمی زارم وارد زندگیم بشه. هواتو دارم مامانی. نون حلال خوردم نون حلالت هم میدم. یه پول گنده، که داره صاف میاد تو دستام. البته الان چون تصمیمم رو گرفتم دیگه دغدغه نیست. خوشحالم که این حس بد رو بهش دارم. خدا رو شکر هنوز وجدانم بیداره. دیروز صبح بعد از...
  • ای خدا!!! چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 14:27
    سلام رهامی سرم خیلی شلوغه دهنم سرویس شده مادر جان اداره وحشتناک کار دارم شاید ناهار نتونم بیام خونه دیشب هم که دستت درد نکنه یهو ساعت ۲ بیدار شدی تا ۴ بیدار بودی. همین جوری پا شدی از خواب، توتو کنان به اطراف اشاره می کردی و انگار توتو می دیدی. که من نمی دیدم. می خواستی با هم بازی کنیم. چراغها رو خاموش نگه داشتم تا...
  • رهامٌ عشق است! سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 10:07
    سلام نمی دونم چرا دیروز این بلاگ اسکای با من لج کرده بود و بهم اجازه ورود نمی داد. یادم نیست چی می خواستم واست بزارم. خلاصه بگم. رهام جووون حسابی دندونت داره غصه ات می ده اونم وقت خواب. چند شب به خاطرت تا صبح بیدارم. مگه می تونم وقتی اونجوری سوزناک منو صدا می زنی چشمام رو روی ِ هم بزارم. خیلی چاق شدم می خوام روش زندگی...
  • سیزده بدر شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 09:32
    سلام سیزده خوش گذشت خوش گذشت خوش گذشت جای همتون خالی خونواده مامان رهام خونواده وسیعی هست. همه قرار گذاشتیم رفتیم باغ منزل دایی بزرگه رهام. زدیم و رقصیدیم و بازی کردیم فقط اگه هوا سرد نبود یه قدمی هم تو استخرش می زدیم دیگه عالی تر. یه خونواده ناآشنا هم بهمون اضافه شد که بازم خوب بود. اولش که رهام جوووون تو راه اونجا...
  • HaPpy BiRtHdAy چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 11:10
    گاه کوچکم می بینی و گاه بزرگ.... نه کوچکم و نه بزرگ خودت هستی که دور میشوی و نزدیک در یک روز بهاری که همه جا شکوفه بارون شده بود. سوار بر یک شکوفه صورتی یه خانوم کوچولو اومد تو دامن یه مامان مهربون نشست. چه مامانی! چه کرد. یه مامان خوب ساخت تحویل آقا رهام داد......... تولد تولد تولدم مبارک بیام شمعا رو فوت کنم تا صد...
  • ؟؟؟؟؟؟ شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1389 23:21
    سلام دلم گرفته کلی علامت سوال دور سرم می چرخن خدایا چه خبره این همه خبر مرگ این همه تصادف این همه ......... نمی تونم راحت از کنارشون بگذرم از وقتی خبر تصادف داداشم و از دست دادن ........ شنیدم دیگه هر خبری اشکم رو در میاره آقای شاهوردی با خانومش و سه دخترش آقا محسن و پسر داییش آقا مصطفی و دوستش آقای قدبا و دخترش آقای...
  • سال ببر پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 10:18
    سلـام سال نو همه مبارک. امیدوارم سال خوبی واسه هممون باشه. اول تا یادم نرفته تولد آروین کوچولو و حسین نفس رو تبریک بگم. تحویل سال ما هم بد نبود. تا روز قبلش که افسرده بودم بخاطر حجم کار وحشتناکی که باید انجام می دادم. ماشالله بابای بچه هم که درسته یه هفته آخر سال برعکس من که حسابی فشار کار اداره داشتم مرخصی تشریف...
  • آخرین پست سال ۸۸ پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 11:13
    سلام خوب یا خراب. همین که همه دور همیم پس می گیم سال خوبی بود. سال ببر شد و چه شود خدا داند. آخر امسال که خبر مرگ زیاد شنیدم. واااااااای خدا. جای خانوم داداشم و پسر گلش امیر جان در جمعمون خالیه. ای کاش اون تصادف هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. دلم واسشون تنگ شده. دلم می خواد برم مزارشون. اما از اینکه باید اشکامو مخفی کنم...
  • عشق کلید چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 12:57
    سلام این عمو مهردادت نمیزاره راحت تو وبلاگا بگردم. یهو میاد میگه چرا آپ نمی کنین. عذاب وجدان می گیرم. برمیگردم واسه آپ. چهارشنبه سوری امسال هم گذشت. بابا مسعود حساستم طبق هر سال واسه رفتن به مراسم نه آورد. رفتیم خونه بابا بزرگت. آی خندیدیم. عکساش رو امروز نمی تونم بزارم چون یادم رفته با خودم بیارمشون. ...................
  • فلش بی فلش شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 09:31
    سلام همین الان فلش عکسات داغون شد. پام بهش گیر کرد روده هاش دراومد. هیچی دیگه نتیجه اینکه عکس گذاشتنت به تعویق افتاد.... اونم چه عکسایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!!!!!!!!!! راستی تو پست قبلی نوشته بودم می برمت دکتر. کنار خال روی سرت سمت راست دو دونه قهوه ای دراومده بود بردمت دکتر ببینم از چی اینجوری...
  • دعوتی پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 13:09
    دیشب دایی جواد تالار ارتش دعوتی داشت. لذتی بردی که نگو. آی راه رفتی از این ور به اون ور .... از اون ور به این ور ............ عکساشم میارم. الان همرام نیست. راستی امروز قرار ِ ببرمت دکتر. فردا می گم جوابش چی بود. اینم عکسی که رهام نفس با نازنین موشه گرفتن. قربونت برم با اون کلاه ِ ناژژژژژژژت!!! یه هات کیس!!!
  • تیب چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 08:53
    سلام امروز صبح از خواب که پا شدی یهو شروع کردی به تیب تیب گفتن. بابا اومد ببینه منظورت چیه! دیدیم سر کیفت نشستی، اول فکر کردیم منظورت زیپ ِ ، اما چشممون که به سیب داخل کیف افتاد خندمون گرفت. اولین بار بود که سیب گفتن رو خودت اعلام کردی. دندونای هفتم و هشتمت هم حسابی می درخشن. خیلی خوب با تلفن صحبت می کنی یعنی الو می...
  • لجبازی های همیشگی شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 13:38
    سلام گلم سه شنبه تصمیم گرفتم واسه چهارشنبه مرخصی بگیرم چون هم آخر سالی شده و مرخصیم می سوزه و هم عقدکنون دایی جواد ِ. شب چهارشنبه که حسابی آق بابات از خجالتم دراومد. هنری بخرج داد که هیچ گوشه ای از دنیا کسی بکار نبرده. البته همه هنرهاش بی نظیرن. جالب تر فراموش کردن فوری حادثه آفرینیشه. چون خیلی هضم کارش واسم سنگین بود...
  • رهام و نازی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 09:22
    سلام گلم چشم بلبلی ِ مامان دیشب رفتیم واست کفش بگیریم البته کفش داری ولی یه کفش پارچه ای نرم و سبک و سوتی و نوری پیدا کردم. همونجا پوشیدی و یه چند قدم با بابا مسعود راه رفتی (تاحدودی بابات رو به آرزوی همراهی تو خیابون رسوندی). جای دوربین خالی بود. شب هم واسه شام رفتیم خونه دایی مهدی، کلی با نازنین بازی کردی یه دوباری...
  • خونه تکونی یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 10:53
    سلام دیروز رهامم رفتیم بازار با مامانی و بابایی و عمه مینا (عمه بابایی) واسه خرید کفش. منم می خواستم واست لباس بخرم لباسی که پسندیدم خیلی گرون بود ولی خوشگل بود. اطرافیان میگن نمی خواد لباس گرون بخری که یه ماه دیگه کوچیک بشه ولی دل خودم باهاشه. فکر کنم آخرشم برم همونو بخرم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. بعد از بازار رفتیم...
  • مسابقه پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 10:38
    سلام حالا که عکسها پریدن یه مسابقه می زارم. هر کی جواب درست داد جایزه داره. بگید این دو عکس ماله چند ماهگی رهام جوونه!! ببینم اینقدر عکس تا حالا از رهام دیدین دقت هم توشون داشتین یا نه؟ به این بهانه دوباره یاد ایام کرده باشیم. بعدی: اونایی که مامانن باید راحت تر جواب بدن. اینم از پست این سری!!!!
  • ششمین دندون چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 11:16
    سلام سایت رهام ظاهرا نمی خواد آماده شه. مجبورم همین جا ادامه بدم. به پیشنهاد مامان عیسی مدتیه مخلوطی از مغزها رو بهت می دم. خیلی دوست داری ولی خب کم بهت می دم که یه وقت اذیتت نکنه. تو این چند روز حسابی اداره سرم شلوغه فقط میومدم نظرات دوستان رو می خوندم و وبلاگ هاشونو. رییس جمهور هم تو ولایت ماست. امروز رییس گروهمون...
  • فاجعه است! شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 10:47
    سلام بگو چی فاجعه است. اینکه موقع خواب فقط فرنی ِ رقیق تویه شیشه ات می خوری با این ترکیب: آرد برنج-زیره-بادام-شیر-نبات-خرما. حالا دیشب چون زیره ها رو پیدا نکردم بدونش درست کردم. لب به شیشه ات نزدی. مجبور شدم همون سرلاک رقیق شده رو بهت بدم. تا صبح هم وول زدی و منو بیدار داشتی چه کاریه آخه؟!!! یکسال سنت شده اونوقت هنوز...
  • ارشد چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 17:56
    سلام مامانم امروز به اصرار بابا مسعود رفتم کنکور ارشد. همونجوری که پیش بینی می کردم گند زدم. الان بابا رفته تا در اولین کلاس اولین ترم ارشدش شرکت کنه. واسش آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم با معدل خوب ارشدش رو بگیره. تو هم که گلم در حال حاضر بعد از کلی شیطنت خوابی. خوابهای ناز ببینی ستاره کوچولوی مامان.
  • تعطیلات سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 12:45
    سلام گلم این یادداشت مالِ بیست و ششم بهمن ماهه. رو کاغذ نوشتم تا واست به اینجا منتقل کنم: الان که دارم واست می نویسم ساعت نه صبحٍ و تو کنارم خوابی. یه پتوی سبز ِ نازک هم روت انداختم. هر چی نیگات می کنم سیر نمی شم. بابا داره شیر آب دستشویی رو درست می کنه منم حرص می خورم بخاطر سرو صداهاش. داری وول می زنی تقصیر بینیته که...
  • رخصت چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 12:39
    سلام دوستای گلم من رفتم. می خوام با یه سورپرایز برگردم. فقط فراموشمون نکنید. قول می دم زود بیام. یادآوری: اگه فراموش کردین خودمو رهام دو تایی میایم و وبلاگهای همتونو خط خطی می کنیم.
  • کم کم داره فشارم می زنه بالا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 10:22
    سلام کم کم دارم منفجر می شم اگه عکسهای رهامم برنگرده می رم دیگه هم برنمی گردم. یکی نیست بگه آخه شماها که نمی تونین سایتتون رو نیگه دارین چرا اصلا برپاش می کنین عکسای مردم رو هم دنبال خودتون میبرین و یاد از برگشت!!! لعنت به همتون با این مقررات. ایــــــــــــــــــــــــــشک
  • من عکسای پسرمو می خوام دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 09:42
    سلام خیلی رو دارم هنوز عکس می زارم. ایکاش مثل مامان عیسی جون منم فقط خاطره می نوشتم. ولی خب چی کار کنم حافظه ام یاری نمی کنی. دستها را به آسمان برده همه با هم دعا می کنیم: خدایا، عکسهای رهام جونو برگردون. هر چند می دونیم تقصیر تو نیست که عکسا پریدن ولی خب می تونی برشون گردونی. آمین این عکسهای رهام نفس خونه خاله...
  • هیــــس! یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 08:02
    سلام هیـــــــــــــــس! خوابه... امیدوارم عکسات برگردن گلم.
  • 115
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4